نویسنده: محمد نوری زاد
منبع: وبلاگ شخصی نویسنده
روسپیان سرزمین من، شادمان و خنده به لب، در هر کجا به تن فروشی مشغولند. و حال آن که خدا هیچ زنی را جز برای ابراز شرافت و پاکدامنی خلق نکرده است.
هم من، و هم همهی شما نیک میدانیم که در پس خندهها و قهقهههای روسپیان، گریستنی است به پهنهی اقیانوسی که از غرقاب اشک آنان جاری است. چرا؟ چون خدا نه در مرد، که خود را در زن، به تجلی درآورده است. زن، گوهر یک دانهی آفرینش است. همان گوهری که جمال خدا را در زیباییش، و مهر اورا در مادریاش، و جاذبهی او را در معشوقگیاش جای داده است.
روسپیان سرزمین من، و همهی روسپیان جهان، همان یک دانههای خدای خوبند که با پای نهادن برگوهر وجودی خویش، ناگزیر، به تن فروشی روی میبرند. یک روسپی، پیش از هر مراودهی جنسی، ابتدا خود را به دست خود میکشد تا بتواند بر شرارههای سرزنش آن خویشتن خفته فائق آید.
از این پس، هرگاه به روسپیان سرزمین من نگریستید، تلاش کنید از شماتت، و از هرزگی نگاهتان بکاهید. چرا که آنان، بانوان، و دخترکان پاکدامن دیروز مایند. کسانی که افسوس همارهی یک زندگی شرافتمندانه را با خود حمل میکنند. کور باشیم اگر که لختههای جگر خونین آنان را در پس خندههایشان فهم نکنیم.
میخواهم فریاد بکشم: روسپیان سرزمین من، گرچه آبروباختگان وادی شرافتند، اینان اما، با همهی جرم و خطایی که هر روزه مرتکب میشوند، بر روسپی پنهانکاری چون من شرافت دارند. چرا نفهمم که روسپیان سرزمینم، با هر بار تنفروشی، از من انتقام میگیرند. از منی که به آنان وعدههای سرفرازی دادم، و سرانجام وعدههای من، جز در شعار و فریب رخ ننمود.
ای همهی روسپیان سرزمین من، از همه جا، یک به یک، پیش آیید و به صورت من تف کنید. به صورت من سیلی بزنید. مرا در زیر پای خود لگد مال کنید. از من هیچ مگذارید. تفالهی مرا در چالهای اندازید و همهی آیهها و حدیثهای غیرتمندی را با من دفن کنید. مرگ یکباره برای من، شیرینتر از تماشای مرگ هماره و مکرر شمایان است.
نفرین به من که از نردبان فریب شما بالا رفتم. خود را به بام بهره مندی رساندم و شما را در وادی درماندگی و سرگردانی وانهادم.
ای روسپیان سرزمین من، جرم شما اگر تن فروشی است، مرا جرم، افزون تر از شماست. من، قرار بود با شما از جاذبهها و زیباییهای انسانی بگویم، و این جذبهها و زیباییها را به جان جامعه در اندازم. من قرار بود لبخند خدا را در انصاف و عدل، در فرهنگ، در اجتماع، نشان شما بدهم. قرار بود دست شما را بگیرم و باهم به سراغ درستیها برویم. قرار بود میان من و شما جز صداقت و فهم و رشد چیزی نباشد. قرار بود من برای شما بمیرم. غم شما را بخورم. قرار بود من شما را پیش از خود در کنار سفرهی برخورداری بنشانم.
ای روسپیان شهر من، من اما با شما دغل کردم. به شما دروغ گفتم. و خیلی زود، چهرهی مخوفی از خدا و دین خدا پرداختم. عدل و انصاف را به پستوهای رفاقت راندم. با شما بداخلاقی کردم. کام شما را برآشفتم. پیش از شما، بساط کسب و کار خود آراستم و به منافع شخصی خویش بها دادم. هرچه شما فریاد برآوردید که در تنگنای فقر، و درتنگنای داد و دانش و مهرید، من، بینگاه به شما، سربه اندرون مناسبات کاسبی خویش فرو بردم.
نفرین به من که رواج یک زندگی ساده را نیز از شما دریغ داشتم، و شما را چارهای جز تن فروشی نگذاردم. بی آنکه خود بدان مایل باشید. که خدا این تمایل را از ابتدا در شما فرو کشته بود. شما در هربار تن فروشی، مرا، آه چه میگویم، حتی خدا را زیر پا مینهید. که زبانم لال، اگر پاکدامنی نیز جای شما بود، و در چنبرهی گرفتاریهای شما دست و پا میزد، تن به تن فروشی میسپرد. پس یک به یک پیش آیید و به صورت من تف کنید. این من بودم که شما را به وادی نفرت درانداختم. این من بودم که روشنایی روز را، طلوع را، رویش را، و زندگی را برشما تباه ساختم.
شما برتن من، لباسی از لباس پیامبر دیدید و به من اعتماد کردید، اما شما کجا از زبان من، عطوفت و مهر و گذشت و صبوری و غمخواری رسول خدا را چشیدید؟ من برای شما، شب و روز، سخن از علی و فاطمه و خوبان خدا گفتم، اما خود، برخلاف سیرهی خوبان خدا راه گزیدم و برخلاف سیرهی آنان نیز با شما رفتار کردم.
مگر علی اجازه میداد گرسنگی، تن فروشی یک دختر را، و تن فروشی یک زن را تجویز کند؟ مگر علی اجازه میداد دختران و زنان سرزمینش را برای تن فروشی به دوردستهای کامجویی ببرند؟ علی اگر امروز بود، از اندوه تنفروشان سرزمین خویش جان میباخت. پس چگونه است که علی گویان و علی دوستان سرزمین من، از این ننگ بزرگ، جامه برتن نمیدرند؟
راستی سهم یک روسپی از نفت، از جنگل، از دریا، از زمین، و از آسمان سرزمین خویش کجاست که او را چارهای جز از تن فروشی نیست؟
ای همهی روسپیان سرزمین من، من از شما تقاضای بخشایش ندارم، که از گناه من درگذرید، برعکس، بیایید و مرا در زیر آوار سرزنشهای خویش دفن کنید. چارهی من مرگ است. همان عقوبتی که شما با هر بار تن فروشی، بدان دست میبرید. چرا باران مرگ برمن نبارد؟ که ریسمان تن فروشی شما، در دستان من تاب میخورد.
روسپی شما نیستید، روسپی منم. منی که کشورم را، و آوازههای نیکبختی سرزمینم را، با هرزه گوییهای پخمه گون، به چالشی جهانی در انداختهام و همگان سرزمینم را به تحقیر و هول و هراسی عنقریب فرو راندهام. روسپی شما نیستید. روسپی منم که اگر جوان و خام و هیچ نفهمم، از قلهی غرور حامیان خویش پایین نمیآیم، و اگر پیر و فرتوت و از نفس افتاده و پوک مغزم، دست و دل از منصبهای کلیدی کشورم برنمی دارم.
روسپی منم که بیسوادم، و نسبت به مسئولیتی که پذیرفتهام خالیالذهنم، اما با شهامتی به بزرگی جهل، برصندلی همان مسئولیت مینشینم و سخن از عدالت و انصاف و قانون و قضا میرانم.
دخترکان سرزمین من، ای که شما را برای کامجویی به دوردستها میبرند و به زیر دست و پای عربها و سایرین میاندازند تا آنان، به اسم تحقیر ایرانیان و اسلام و انقلاب ایرانیان، وحشیانه با شما در آمیزند، شما روسپی نیستید، روسپی منم که نمایندهی مجلسم اما هر روزه، در راس امور بودن مجلس را، استقلال مجلس را، قوانین مجلس را، و سوگند نمایندگیام را زیر پا مینهم تا از لاشهی چیزی به اسم "نمایندگی مردم" ارتزاق کنم.
ای زنان خیابانی سرزمین من که گوهر شرافت خود را در ناگزیر این روزهای قهقرا، به تاراج این و آن میدهید، شما روسپی نیستید، روسپی منم که شعور بسیجی و پاسدار بودن را به دریوزگی قمه و غارت در انداختهام. یک روز قرار بود منی که بسیجیام، از غصهی شما دق کنم. منی که پاسدارم، از حریم پاکدامنی شما پاسداری کنم. چگونه است که من به آن کودنی متعمدانهای روی بردهام که فساد را، تنها و تنها در حضور خیابانی شما میبینم، اما همین فساد را در روسپیگری فلان وزیر و فلان معاون دزد و حامیان دریدهی آنان نمیبینم. همان وزیر و معاونی که آوازهی پلیدیها و رانت خواریها و روسپیگریهایشان کمترین لرزه بر چارستون دستگاه قضایی ما نمیاندازد.
ای دخترکان و زنان روسپی سرزمین من، یک به یک پیش آیید و به صورت من تف کنید و مرا از هیمنهای که برای خویش افراختهام به زیر بکشید. تا زمانی که شما هر روزه از سر ناچاری تن به تن فروشی میسپرید، سخن از استقلال گفتن و سخن از انرژی هستهای و مبارزه با آمریکا راندن، یک شلتاق وارونه است. یک حماقت جاری است. و یا بهتر بگویم: آذین بستین استفراغ ناشی از خورش فریب مردمان است.
آهای، این من، روسپیام. که با نگاه به هرزگی هر روزهی شما، و در تحلیل عقاب و ثواب، کوه گناه را بر شانههای شما بار میکنم. این من، روسپیام. که رنج هر روزهی شما را میبینم اما از پلههای منبر مساجد بالا نمیروم تا در لباس پیامبر، عمامه از سر بگیرم و برزمین بکوبم و حنجرهام را وعده گاه تقاص و حق شمایان کنم و فریاد برآورم: آهای ای همهی مسئولان، این روسپیان، ناموس و آبروی مایند. این روسپیان، بانوان سرزمین مایند. اینان را کفتار ناگزیری، به تن فروشی هر روزه میبرد. ننگ و نفرین برمن که به جای ترس از خدا، همهی آموزههای سرفرازی خود را از ترس حاکمان به خاک انداختهام و از تماشای این همه ظلم آشکار، جامه برتن نمیدرم و هیچ برنمی شورم.
دخترکان روسپی سرزمین من، میدانم که شما را جز از آوارگی هر روزه چارهای نیست.اما من که روسپی زیرکم، با ظاهری پر از فریب، و دکمههای بسته از بیخ، حکایت روسپیگری خویش را به اختفا میبرم. هر دوی ما روسپیایم. هم شما، هم من. شما سرمایههای شرافت خویش به حراج مینهید، و من، به اسم خدا، سرمایههای شرافت تاریخ سرزمین خویش به تاراج میبرم. پس روسپی حرفهای منم، نه شما. شما گوهر یک دانهی آفرینش اید. همان گوهری که جمال خدا را در زیباییش، و مهر او را در مادریاش، و جاذبهی او را در معشوقگیاش جای داده است.
تفاوت من با شما در این است که شما، هر روزه، از سر ناگزیری پای بر این گوهر یکدانهی خویش مینهید، و من، که روسپی قهار این روزهای سرزمین خویشم، پای برخود خدا مینهم و به اسم خدا، حاجتهای روسپیگری خویش مطالبه میکنم.
اگر من روسپی نبودم، از رواج این همه اعتیاد و ورشکستگی گسترده در سرزمینم، سربه اندرون خاک فرو میبردم و هرگز سخن ازمبارزه و خدا و پیغمبر نمیگفتم. من روسپیام. که اگر نبودم، تاریخ را، به تماشای مضحکهی اطوار کودنی خویش فرا نمیخواندم.
ای همهی روسپیان سرزمین من، ای دخترکان، و ای زنان ناگزیر، بگذارید در پیشگاه شما به زانو درافتم و صورت به خاک نهم تا شما پای بر صورت من گذارید و روبه خدا ضجه برآورید کهای خدا : اگر هستی، که هستی، بدان و آگاه باش که این دریوزهی صورت به خاک نهاده، لباسی از قرآن به تن کرد و مارا فریفت. خود به نوا رسید و ما را به قهقرای تحقیر و بینوایی درانداخت.
ای خدا، اگر هستی، که هستی، بیا و تقاص ما را از این فریبکار هزار چهره بستان. با دستان پروردگاریات، چنگ به ریش تزویر او بزن و به صورتش تف کن و به او بگو: چرا بندگان مرا از روال بدیهی رشدشان باز داشتی و از من خدا در انتشار دین خدا جلو زدی و به اسم من، بندگان مرا از من گریزان ساختی و آغوش خداوندگاری مرا معطل گذاردی؟
ارسال به شبکه های اجتماعی